تاريخ : دو شنبه 5 فروردين 1392برچسب:, | 13:0 | نویسنده : admin
 

دانشجویی به استادش گفت:
استاد! اگر شما خدا را به من نشان بدهید عبادتش می کنم و تا وقتی خدا را نبینم او را عبادت نمی کنم.

استاد به انتهای کلاس رفت و به آن دانشجو گفت: آیا مرا می بینی؟

دانشجو پاسخ داد: نه استاد! وقتی پشت من به شما باشد مسلما شما را نمی بینم.

استاد کنار او رفت و نگاهی به او کرد و گفت: تا وقتی به خدا پشت کرده باشی او را نخواهی دید 



تاريخ : دو شنبه 5 فروردين 1392برچسب:, | 12:59 | نویسنده : admin
 

           

 

دکتر علی شریعتی 



تاريخ : یک شنبه 4 فروردين 1392برچسب:, | 22:11 | نویسنده : admin

 



تاريخ : یک شنبه 4 فروردين 1392برچسب:, | 22:11 | نویسنده : admin


تاريخ : یک شنبه 4 فروردين 1392برچسب:, | 22:10 | نویسنده : admin

 



تاريخ : یک شنبه 4 فروردين 1392برچسب:, | 22:6 | نویسنده : admin

 



تاريخ : یک شنبه 4 فروردين 1392برچسب:, | 22:5 | نویسنده : admin

بچه به مامان می گه : ناهار چی داریم؟

مادر با عصبانیت می گه : زهر مار!

بچه می گه : آخ جون ، از شر املت راحت شدیم.



تاريخ : یک شنبه 4 فروردين 1392برچسب:, | 22:5 | نویسنده : admin

 



تاريخ : یک شنبه 4 فروردين 1392برچسب:, | 22:4 | نویسنده : admin

 

aks-jadid (16)


تاريخ : یک شنبه 4 فروردين 1392برچسب:, | 22:3 | نویسنده : admin

 



تاريخ : یک شنبه 4 فروردين 1392برچسب:, | 22:2 | نویسنده : admin

 



تاريخ : یک شنبه 4 فروردين 1392برچسب:, | 22:2 | نویسنده : admin

 



تاريخ : یک شنبه 4 فروردين 1392برچسب:, | 22:1 | نویسنده : admin

 

من حداقل 15 حقیقت رو راجع به شما میدونم:



1.الان 
توی اینترنتی


2.الان توی وبلاگ باحالی هستی(اعتماد ب نفسو باش).


3یک انسان هستی


4.الان داری پست منو میخونی


5.تو نمیتونی با زبون بیرون بگی ژ


7.الان داری امتحان میکنی


8.الان خنده ات گرفت


9.اصلا ندیدی که عدد 6 رو جا انداخته ام


10.الان چک کردی ببینی واقعا جاانداختم عدد 6رو یا نه


11الان باز خندیدی


12. نمیدونی که من یه عدد رو هم چند بار نوشتم


13الان چک کردی ببینی کدومه


14. پیداش نکردی و داری فحشم میدی


15ولی نمیدونی که منم درم به تو میخندم چون منظورم


عدد 1 بود که 8 بار تا الان نوشتم ..



تاريخ : یک شنبه 4 فروردين 1392برچسب:, | 21:59 | نویسنده : admin

 



تاريخ : یک شنبه 4 فروردين 1392برچسب:, | 21:54 | نویسنده : admin

 

>>>یک شعر زیبا و آخر خنده برو به ادامه مطلب بروووو...



ادامه مطلب
تاريخ : یک شنبه 4 فروردين 1392برچسب:, | 21:52 | نویسنده : admin
 



تاريخ : یک شنبه 4 فروردين 1392برچسب:, | 21:50 | نویسنده : admin
 



تاريخ : یک شنبه 4 فروردين 1392برچسب:, | 21:50 | نویسنده : admin

دقــت کـــردیــن لذتی که تو سواری بر خر شیطون هست تو سواری لامبورگینی نیست؟؟؟


دقت کردین بعضـی از آدم ها شبیه سوراخ های اول کمربنـدن!
همیشه هستن اما هیچ وقت به کارت نمیان

دقت کردین به این شعر "ميازار موری كه دانه كش است"؟؟!!
اين شعر نشون ميده كه ما ايرانی ها از قديم يه جورايی كرم داشتيم...

دقــــــــــــــــت کردین یک سری از کارهای اداری هست که هیچ وقت لازم نیست خود آدم انجامشان بدهد. اطرافیان زحمت اش را می کشند. یکی از آن کارها گرفتن شناسنامه آدم است، دیگری هم باطل کردن اش

دقت کردین در روز کلی سرب توی هوای تهرانو داریم استنشاق میکنیم بعد میکن سوسیس کالباس نخوریم سرطان میگیریم

دقت کردین با کار خوابیدن آدمم کار دارن؟؟!! قبل 12 بخوابیم میگن مرغی؟ بعد از12 بخوابیم میگن جغدی؟ راس 12 بخوابیم میگن بمیر بابا با این سر وقت خوابیدنت!
چه غلطی کنیم بالاخره؟!!!!!

دقت کردین وقتی دعواتون با یکی تمام شد تازه جواب های خوب به ذهنتون میرسه

دقت کردین هر معلمی که میومد میگفت شما بدترین کلاسی بودین که تاحالا داشتم؟

تا حالا دقت کردین ﺷﯿﺮﯾﻦﺗﺮﯾﻦ ﻗﺴﻤﺖ ﺧﻮﺍﺏ ﺍﻭﻥ ۵ ﺩﻗﯿﻘﻪﯼ ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﺁﻻﺭﻡ ﻣﻮﺑﺎﯾﻠﻪ !!

دقت كردين بزرگترين دروغ پشت تلفن چيه .......سلام رسوندن بچه ها.....

دقت کردین همیشه خنده دار ترین موضوعات زمانی به مغزت میرسه که وسط مراسم ختم هستی؟

دقت کردین الان تو تهران بایه نفس عمیق میتونید کل جدول مندلیف رو بکشید تو حلقتون

دقت کردین هر وقت کم میارین یه جا دیگه رو نگا میکنین؟؟

دقت کردین .... هیچ شامپویی مثل مایع ظرف شویی های تو اسختر با موهای آدم سازگاری نداره ؟!!!

تا حالا دقت کردين وقتى سر سفره نشستى به يارو ميگى نمک بده اول واسه خودش ميريزه بعد ميده به تو..!!!

دقت کردین؟ وقتي موبايلت زنگ ميخوره همه گوشاشون تيز تيز ميشه ; وقتي تلفن خونه زنگ بخوره همه خودشونو ميزنن به کر بودن



تاريخ : یک شنبه 4 فروردين 1392برچسب:, | 21:49 | نویسنده : admin
 

 می گویند: “مریلین مونرو ” یک وقتی نامه ای به ” البرت اینشتین ” نوشت:
 فکرش را بکن که اگر من و تو ازدواج کنیم بچه هایمان به زیبایی من و هوش و
 نبوغ تو. . . چه محشری می شوند!

 آقای “اینشتین”در جواب نوشت:
 ممنون از این همه لطف و دست و دلبازی خانوم.
 واقعا هم که چه غوغایی می شود!
 ولی این یک روی سکه است، فکرش را بکنید که اگر قضیه بر عکس شود چه رسوایی
 بزرگی بر پا می شود
!



تاريخ : سه شنبه 22 اسفند 1391برچسب:, | 10:46 | نویسنده : admin



تاريخ : سه شنبه 22 اسفند 1391برچسب:, | 10:29 | نویسنده : admin



تاريخ : سه شنبه 22 اسفند 1391برچسب:, | 10:23 | نویسنده : admin



تاريخ : سه شنبه 22 اسفند 1391برچسب:, | 10:11 | نویسنده : admin



تاريخ : سه شنبه 22 اسفند 1391برچسب:, | 10:4 | نویسنده : admin



تاريخ : یک شنبه 20 اسفند 1391برچسب:, | 7:42 | نویسنده : admin
 

کانادا سرزميني زيبا و جذاب براي گردشگران است؛ سرزميني با جاذبه‌ها و عجايب طبيعي و مصنوعي فراوان که چشم‌نواز و نفسگيرند. طبيعت بکر و زيباي اين سرزمين که تلفيقي از جنگل و برف است، سبب مي‌شود گردشگران بسياري به اين کشور مسافرت کنند.

 آنچه در ادامه می خوانید، 7 جاذبه مهم و ديدني اين کشور است که به‌نوعي کانادا با آن‌ها شناخته مي‌شود و سند هويت آن به شمار مي‌آيند.

رشته‌کوه‌هاي راکي:



رشته‌کوه‌هاي راکي با زيبايي و مناظر منحصر به فرد خود، از جمله جاذبه‌هاي زيبا و طبيعي کانادا به شمار مي‌آيند و منطقه‌اي مفرح براي انجام فعاليت‌هايي همچون اسکي، پياده‌روي و دوچرخه‌سواري کوهستان و مکاني آرامش‌بخش براي گردشگران محسوب مي‌شوند. اين ارتفاعات از جاذبه‌هاي مختلف ديگري همچون يخچال‌هاي طبيعي، آبشارها، درياچه‌ها و غارهايي که در آن‌ها مي‌توان فسيل‌هايي از حيوانات ماقبل تاريخ را يافت، برخوردارند.



بخش قديمي کبک:



برخي از جاذبه‌هاي توريستي شهر کبک را مي‌توان در بخش قديمي آن ديد. اين شهر در قرن هفدهم ميلادي توسط يک کاشف فرانسوي بنا شد و امروز شهرک‌هاي بالايي و پاييني آن مملو از بناهاي تاريخي و قديمي است که به صورت گسترده زيبايي‌هايي خود را به رخ گردشگران مي‌کشند. سبک‌هاي معماري به کار رفته در ساختمان‌ها و اماکن عمومي اين شهر منحصر به فرد و متفاوت و هريک داراي ريزه‌کاري‌هاي مخصوص به خود است.



کانو:



کانوها را بايد بخشي جدا نشدني از تاريخ و فرهنگ کانادايي‌ها دانست؛ شناورهايي چوبي که در گذشته نقش يک وسيله حمل و نقل مطمئن را براي مسافران و کاشفان ايفا مي‌کردند. کانوها تنها وسايلي هستند که در سکوت کامل و با آرامشي مثال‌زدني گردشگران و مسافران ماجراجو را از مسيرهاي آبي با زيبايي‌هايي طبيعي اين سرزمين آشنا مي‌کنند.



آسمان‌هاي مزرعه‌اي:



مرغزارها و مزارع کانادا را بايد از جمله مناظر وصف‌ناشدني اين کشور برشمرد؛ دشت‌هايي وسيع، رودخانه‌ها و جويبارها، مزراع زيبا با شکوفه‌هاي زرد که همگي زير آسماني آبي و شفاف قرار دارند و طبيعتي زيبا و هيجان‌انگيز را پيش چشم هر بيننده‌اي قرار مي‌دهند. طبيعت‌دوستان در اين مناطق خواهند توانست به احساس آرامشي خوشايند دست يابند و از زيبايي‌هاي آن لذت ببرند.



آبشار نياگارا:



آبشار نياگارا يکي از زيباترين و بزرگ‌ترين آبشارهاي جهان به شمار مي‌آيد. زيبايي منحصر به فرد اين آبشار آن را به موقعيتي مناسب براي سپري کردن ماه عسل زوج‌هاي جوان تبديل کرده است. اما اين آبشار در مرز مشترک دو کشور امريکا و کانادا قرار گرفته است، از اين رو تنها نيمي از آن متعلق به کاناداست. اين آبشار، نام ديگري هم دارد و به آبشار نعل اسبي نيز معروف است.



موزه پير 21:



پير 21 موزه ملي مهاجرت کاناداست که در شهر هاليفاکس قرار دارد. اين ساختمان که زماني ترمينال ورود کشتي‌هاي اقيانوس‌پيما بوده است، دروازه ورود سربازان، پناهندگان و مهاجران به اين سرزمين نيز به شمار مي‌آيد، از اين رو مي‌توان اين موزه را بهترين مکان براي گردشگراني دانست که علاقه وافري به تاريخچه مهاجران دارند.



خانه اسکيموها:



خانه‌هاي برفي يا ايگلوها که نمونه‌هاي آن‌ را مي‌توان در قطب شمال به‌وفور ديد، از عايق‌کاري پيچيده‌اي برخوردارند که چشم هر بيننده‌اي را خيره مي‌کنند. مهندسي و معماري به کار رفته در ساخت اين خانه‌ها بسيار پيچيده است از اين رو از آثار دستي زيباي بشر به شمار مي‌آيند. در ساخت اين خانه‌ها علاوه بر يخ از استخوان نهنگ نيز استفاده مي‌شود تا استحکام آن افزايش يابد.



تاريخ : یک شنبه 20 اسفند 1391برچسب:, | 7:40 | نویسنده : admin



طنز دانشجو


موجودی است بیکار که 4 سال از عمر خود را به شکل خودجوش هدر میدهد و حتی برای این کار در ازمونی به نام کنکور شرکت.....

بروید به ادامه مطلب...



ادامه مطلب
تاريخ : یک شنبه 20 اسفند 1391برچسب:, | 7:40 | نویسنده : admin


 





تاريخ : یک شنبه 20 اسفند 1391برچسب:, | 7:39 | نویسنده : admin



منبع:آسان دانلود



تاريخ : یک شنبه 20 اسفند 1391برچسب:, | 7:39 | نویسنده : admin
 



08082323042247715354.jpg



تاريخ : یک شنبه 20 اسفند 1391برچسب:, | 7:37 | نویسنده : admin


برای خواندن این کل کل جالب برین ادامه مطلب!



ادامه مطلب
تاريخ : یک شنبه 20 اسفند 1391برچسب:, | 7:35 | نویسنده : admin

نزدیکه عیده این بار به جای خانه تکانی

دلـــــــــــت را بتکـــــــــــــان......



ادامه مطلب
تاريخ : یک شنبه 20 اسفند 1391برچسب:, | 7:34 | نویسنده : admin

/ برداشت آزاد /

بدون شرح.......!!!

عکس شماره 8



تاريخ : 19 اسفند 1391برچسب:, | 9:39 | نویسنده : admin

تابستان پارسال بود که در همین کلبه‌ی مجازی، مطلبی را بر روی میز، کنار فنجان چای گذاشتم، به نام "نشانگان فرومایگی". در آن مطلب، برای توصیف احوال روانی و فرهنگ جمعی ما ایرانیان، دو نشانگان "فرومایگی" و "شرافت" را معرفی کردم. بعد هم با سرک کشیدن به شاهنامه‌ی فردوسی، علامت‌های این دو نشانگان را در دو شخصیت اساطیری پیدا و مرور کردم: در "ضحاک" و "فریدون". و همینطور توضیح دادم که چرا چون منی که نه روان‌شناس و نه جامعه‌شناسم به موضوع آسیب شناسی روانی جامعه پرداخته‌ام. این مطالب را می‌توانید در همین وبلاگ بیابید. برای راحت‌تر شدن کار، لینک‌هایشان را هم این‌جا می‌گذارم:

http://kiarasharamesh.blogfa.com/post-73.aspx

http://kiarasharamesh.blogfa.com/post-74.aspx

http://kiarasharamesh.blogfa.com/post-75.aspx

http://kiarasharamesh.blogfa.com/post-76.aspx

حالا چه شده است که دوباره این پذیرایی‌های مختصر قدیمی را به پیش چشم میهمانان کرامند این کلبه می‌آورم؟ راستش خالی از علت نیست.

در طول این یک سالی که گذشت، مطالب بالا در فضای مجازی خیلی دست به دست شدند . برخی از سایت‌های نسبتاً پرخواننده آن‌ها را بازتاب دادند و برخی از "فوروارد کنندگان" ایمیل‌ها هم این مطالب را در کنار ایمیل‌های "عکس‌های جالب" و "فقط در ایران" و "جوک‌های خفن" و "نوآوری‌های طراحی ابزار خانگی" برای سایرین فوروارد کردند و برخی از گیرندگان این ایمیل‌ها هم گاه و بی‌گاه با من تماس گرفتند و نظرهای هوشمندانه و خردورزانه‌شان را به من هدیه کردند.

من هم که از همان اول بنا داشتم که مطالب فوق را در فرصتی سر و سامان دهم و شاخ و برگشان را بزنم و مرتب کنم، مگر از این درختچه‌ی پریشان، گلدان کوچکی بسازم برای طاقچه‌ی عریان این کلبه‌ی مجازی – که پنجره‌اش به پاییز ابدی این باغ بی برگی باز می‌شود و سال‌هاست از وهم هیچ بهاری سبز نیست – به قول سعدی، تماشای احباب را. حالا به این فکر افتاده‌ام که آن عهد پارسالی را که ماه‌ها میهمان خاموش و تشنه کام حافظه‌ام بوده است، با جرعه‌ای ازوفا پذیرایی کنم.

وانگهی، کار این جامعه، چنان که من می‌بینم، همچنان بر مدار همان دو نشانگان می‌گردد و پرداختن به آن‌ها من و خواننده‌ی ارجمند را از واقعیت دور نخواهد کردن.

در گذشته، از شاهنامه‌ی فردوسی بزرگ برای تبیین این دو نشانگان بهره بردم. این بار، برآنم که از ابیات و اندیشه‌های حافظ  نیز در تبیین این دو نشانگان بهره جویم. توجه داشته باشیم که "شعر" مهمترین و تاثیرگذارترین میراث فرهنگی ایرانیان است و "حافظ" نیز حتی اگر نه مهمترین و تاثیرگذارترین شاعران ایران ، حداقل یکی از ایشان است.

نشانگان فرومایگی

ابتدا به نشانگان فرومایگی بپردازیم. در سخن خواجه‌ی رند شیراز، "فرومایگی" را در شخصیت‌های "مدعی"، "محتسب"، "شحنه"، "واعظ"، "زاهد"، "صوفی" و چند نمونه‌ی دیگر از این دست، جستجو کردن می‌توان.  نشانگان فرومایگی چهار جزء اصلی دارد که در این شخصیت های منفی و فرومایه از دیدگاه حافظ قابل ردیابی‌اند. تمامی ایرادها و پلشتی‌های این شخصیت‌ها - از دید حافظ - را می‌توان ذیل اجزای نشانگان فرومایگی گنجاند و دسته بندی کرد:

1-   فقر فرهنگی

یکی از ویژگی‌های "مدعی" این است که "فهم سخن" نمی‌کند. "مدعی گر نکند فهم سخن گو سر و خشت". این از بی فرهنگی اوست. حافظ از فقر و فرهنگی مردم و جامعه‌ی زمانه‌ی خویش نالان بود:

سخندانی و خوش‌خوانی نمی‌ورزند در شیراز                             بیا حافظ که تا خود را به ملکی دیگر اندازیم

جالب این است که حافظ با همه مهر و علاقه‌ای که به شیراز داشته است، در معدود مواردی سخن از دل کندن از شیراز و مهاجرت از وطن خویش کرده است. یکی از آن موارد همین‌جاست: وقتی که در همشهریان خویش "سخندانی" و "خوش‌خوانی" (بخوانید تولید و مصرف کالای فرهنگی) را متروک و بی‌قدر می‌یابد. هنرناشناسی زمانه در حدی‌ست که گویا آسمان قصد دلهای دانا و جان‌های پرهنر را کرده است:

ارغنون ساز فلک رهزن اهل هنر است                                      چون از این قصه منالیم و چرا مخروشیم؟

و فقر فرهنگی کارِ وارونگی را به حایی رسانده است که "جاهل" پرقدرتر و خوش‌روزی‌تر می‌نماید:

به عجب علم نتوان شد ز اسباب طرب محروم                           بیا ساقی که جاهل را هنی تر می‌رسد روزی

بازار کلاغان مجیزگو و نان به نرخ روز چنان گرم است که طوطی شکرشکنی چون حافظ را مجال و میدانی نیست. از همین روست که "همای" ، مرغ اساطیری شرف و نیکبختی، سایه‌ی خود را بر این دیار نمی‌افکند:

همای گو مفکن سایه‌ی شرف هرگز                                            بر آن دیار که طوطی کم از زغن باشد

هنوز هم که هنوز است، فقر فرهنگی یکی از آسیب‌های جدی جامعه‌ی ایرانی است. ایرانیان میراث دار تمدنی چند هزار ساله‌اند و بخش بزرگی از آثار فرهنگی جهان – به ویژه در حیطه‌ی شعر تغزلی – در طول تاریخ توسط ایرانیان و فارسی زبانان خلق شده است. برخی از این آثار از فرط زیبایی و پرمغزی چنان‌اند که مخاطب را به حیرانی و شگفتی وامیدارند. امروز اما اگر نخواهیم با خودمان تعارف و تعریف بی‌جا و کوته بینانه داشته باشیم، به راستی "کالای فرهنگی" چه سهمی در سبد خرید خانوار ایرانی دارد؟ اگر روزی "رمان خوب" کمیاب شود، چقدر مردم اصلاً خبر دار می‌شوند؟ - حالا اعتراض به کنار. چه بسا که برخی ها خوشحال هم می‌شوند زیرا به دلائلی نادرست نسبت به هنر و فرهنگ بدبین اند! چقدر موسیقی و فیلم خوب و هنری در ایران خریدار و هوادار دارد؟ چقدر برای مردم مهم است که در شهرشان سالن تاتر یا تالار موسیقی خوبی ساخته شود؟ و اگر نباشد به اعتراض درمی‌آیند؟

بنابراین به نظر می‌رسد که هنوز هم بخش بزرگی از مردم "سخن‌دانی" و "خوش‌خوانی" را نمی‌ورزند و دغدغه‌ها و حساسیت های عمومی فرسنگ ها با فرهنگ فاصله دارد. سطح معلومات عمومی و ادبی-هنری در جامعه بسیار پایین است و اغلب مردم هیچ رابطه ای با شعر و فرهنگ و موسیقی جدی و رمان خوب ندارند. از همین روست که جلوه‎‌های خشونت در جامعه توی ذوق می‌زند. خشونت در رانندگی، در روابط بین فردی و حتی در خانواده‌ها تا حد زیادی ریشه در فقر فرهنگی دارد. بنابراین مهمترین بخش نشانگان فرومایگی نزد ما ایرانیان، فقر فرهنگی است.

هرچند که دوای این درد را به فراوانی و دریاوار در نزد خویش داریم. فرهنگ ایرانی بسیار غنی و پربار است.

2-   عقده‌ی فرودستی-خودبرتربینی

این ویژگی البته بیشتر به دوران معاصر اشاره دارد. کسانی که در مقام ادعا، خود را از عالم و آدم برتر می‌دانند اما گاه از گفتار و کردارشان پیدا می‌شود که این خودبرتر بینیِ ناواقع‌بینانه ریشه در عقده‌ی حقارتی عمیق دارد. برای مثال در عین حالی که می‌گویند "هنر نزد ایرانیان است و بس" و هرچه که دیگران در علم و فن دارند از ما به عاریت گرفته اند، اما در بحث آکادمیک هیچ حرفی را باور نمی‌کنند مگر آن که از منبعی آن سوی آب نقل شود (یعنی در علوم عقلی هم به نحو مسخره‌ای نقلی عمل می‌کنند!!). یا تایید و تحسین یک فرد عادی "آن وری" ایشان را چنان به وجد می‌آورد که رقت آور می‌نماید. این دشمنی و خود برتر بینی در عین احساس حقارت و خود کوچک پنداری یکی از ویژگی‌های اصلی نشانگان فرومایگی در عصر ماست. در زمان حافظ اما شخصیت"مدعی" چنان در خود برتر بینی و خودپسندی غرقه و آلوده بود که جز به آتش شراب پاکیزگی نمی‌توانست گرفت:

ساقی بیار آبی از چشمه‌ی خرابات                                                  تا خرقه‌ها بشوییم از عجب خانقاهی

همین "خودبینی" است که به آدمی توهم "برحق بودن همیشگی" و "همه چیز دانی" می‌دهد. یادآرود آن‌هایی که حتی یک مقاله‌ی بی غلط نوشتن نمی‌توانند اما می‌خواهند که "پارادایم علم" را در عالم عوض کنند. (و ای کاش می‌دانستند که همین واژه که به کار می‌برند به چه معناست!)

برو ای زاهد "خودبین" که ز چشم من و تو                               راز این پرده نهان است و نهان خواهد بود

همین شخصیت خودبرتربین که در دیگران به چشم حقارت نگاه می‌کند و تنها خود را معیار و مصداق حق و نیکی می‌پندارد،  چنان است که با وزیدن اندک نسیمی، تمامی ادعاهایش "زکام" می‌گیرند و برگ و بارشان می‌ریزد، چنان که حتی حد می‌خوارگی را گم می‌کنند:

ز کوی میکده دوشش به دوش می‌بردند                                        امام شهر که سجاده می‌کشید به دوش

3-   عقده‌ی زهد-شبق

این ویژگی را قبلا با عنوان "ذهن مشغولی بیش از حد با امور جنسی" عنوان کرده بودم. اما حالا فکر می‌کنم که "عقده‌ی زهد-شبق" نام مناسب‌تری برای آن است.

فردی که ذهنش به نحوی بیمارگونه‌ای با مسائل جنسی خود و دیگران درگیر است. چه در مقام نفی و پرهیز دادن خود و دیگران (زهد) و چه در مقام اشتغال بیمارگونه و غیراخلاقی به کام جویی جنسی (شبق):

واعظان کاین جلوه در محراب و منبر می‌کنند                     چون به خلوت می‌روند آن کار دیگر می‌کنند

حافظ منتقد جدی زهد صوفیانه است. به باور او زهد صوفیانه روان آدمی را بیمار می‌کند. آدمیان غالباً با زهد از نیازهای جسم مبرا نمی‌شوند بله در رابطه با نیازهایشان بیمار و رنجور می‌شوند و این بیماری و رنجوری را گاه به صورت بوالفضولی خشن در کار دیگران بروز می‌دهند. اما خود همواره گرفتار همان نیازها هستند و آن چه دیگران را از آن نهی می‌کنند، در خلوت خودشان رواجی تمام دارد:

صوفیان واستدند از گرو می همه رخت                                         رخت ما بود که در خانه‌ی خمار بماند

حتی محتسب هم باید نگاهی به کارنامه و پیشینه‌ی خود بینازد تا این گونه بر دیگران سخت نیرد:

محتسب شیخ شد و فسق خود از یاد ببرد                                     قصه‌ی ماست که بر هر سربازار بماند

"شبق" نزد محتسب و مدعی و زاهد و صوفی، نه آن عشق لطیف و انسانی و  توام با مهر و کامرانی است که حافظ در پی اوست. بلکه توام با خشنوت و تحقیر است. این شبق با "عشق" نسبتی ندارد، بلکه به غایت عشق ناشناسانه است. حتی در کلام و توصیف، توام با خشنوت و عقده گشایی نسبت به طرف مقابل است. این معنا – و رواج بیمارگون نشانه های آن در جوامعِ زهد زده – را در مجالی دیگر مگر بازخواهم گفتن.

و در نهایت، البته به نظر می‌رسد که شخصیت معمولی و اهل کامرانی و زندگی چون حافظ، از نظر اخلاق و معنای راستین پرهیزگاری، بسیار والاترو منزه تر از کسانی‌ست که ادعای آن را دارند:

این تقوی‌ام تمام که با شاهدان شهر                                                  ناز و کرشمه از سر منبر نمی‌کنم

4-   شخصیت ضد اجتماعی

از دیدگاه حافظ، بدترین رذیلت اخلاقی در میان ما "دروغ" است و زشت‌ترین و نارواترین جلوه‌ی دروغ در میان ما "ریاکاری" است. رواج ریاکاری پایه‌های اخلاق را در جامعه سست و لرزان می‌کند. جامعه‌ی ریاکار و متظاهر، جامعه‌ای که انسان‌ها نتوانند در آن  "زندگی اصیل" داشته باشند، یعنی در ظاهر و باطن، در داخل و خارج خانه "خودشان" باشند، هیچ گاه اخلاقی نخواهد شد. ریشه‌ی بسیاری از ناهنجاری‌های اخلاقی جامعه، حتی در کسب و کار ورانندگی و ... را باید در همین فرریختن قبح دروغ دانست:

ریا حلال شمارند و جام باده حرام                                            زهی طریقت و ملت، زهی شریعت و کیش

*****

به نشانگان شرافت از دیدگاه حافظ در پست بعدی خواهم پرداخت.

حالا که دارم این سطور را می‌نویسم، شب زیبای پاییزی، پشت پنجره، مثل گربه‌ای ملوس و خانگی، چمباتمه زده است. در اتاق من، آواز استاد شجریان و بوی قهوه پیچیده است. استاد می‌خواند" بگشا بند قبا ای مه خورشید لقا/تا چو زلفت سر سودا زده در پا فکنم" نسیمی خنک به داخل اتاق می‌وزد. برمی‌خیزم، کنار پنجره می‌روم تا به قول فروغ دستم را "روی پوست نازک شب" بکشم یا به قول م. امید شب را چونان گربه‌ای نوازش کنم. نور چراغ بالکن روی درخت خرمالوی پیر ریخته است. میوه‌ها و بعضی از برگ‌هایش نارنجی شده‌اند. برگ‌های نارنجی، رقصان و پیچان به زیر پای درخت می‌ریزند. به زودی، چیزی جز "باغ بی‌برگی" از پنجره پیدا نخواهد بود. "چه باک؟" جرعه‌ای از قهوه‌ی تلخ را می‌نوشم و زمزمه می‌کنم: "باغ بی برگی که می‌گوید که زیبا نیست؟" نه فقط به خاطر "میوه‌های سر به گردون سای اینک خفته در تابوت پست خاک" و نه فقط به خاطر خرامیدن "پادشاه فصل‌ها، پاییز" بلکه به خاطر باران‌هایی که امروز در زیر خاک یا بالای کوه پنهان می‌شوند و "فردا که بهار آید"، چشمه‌هایی جوشان را جاری می‌کنند. در این شب پاییزی هم، خوب اگر گوش کنی، صدای آن چشمه‌های بهاری فردا را شنیدن می‌توانی.



تاريخ : 19 اسفند 1391برچسب:, | 9:39 | نویسنده : admin

می‌خواستم در این پست، "نشانگان شرافت" را از منظر حافظ شیرازی بازگویی و واکاوی کنم. اما درباره‌ی نشانگان فرومایگی یک نکته ناگفته مانده است که بی اشارتی به آن این سخن به سامان نمی‌رسد.

اگر به نشانگان فرومایگی نگاهی دوباره بیندازیم، متوجه این نکته می‌شویم که این نشانگان آمیزه‌ای از "تناقض" ها است:

"فقر فرهنگی" در عین "ادعا"های فراوان و بی‌سروته و بی‌مبنای فرهنگی؛

خودبزرگ‌بینیِ برخاسته از عقده‌ی حقارت؛

شبق – یا ذهن‌مشغولی بیش از حد با مسائل جنسی – که ناشی از تحمیل محرومیت‌ها و ممنوعیت‌های بی‌منطق و غیرانسانی است؛

و در نهایت، رفتار ضد اجتماعی که خود را به صورت شخصیت "منفعل-پرخاشگر" نشان می‌دهد. شخصیت تعارفی و متملقی که در عین حال آکنده از خشم نسبت به سلسله مراتب و نظاماتِ اجتماع خود است. آمیزه‌ای از تملق و تعارف بیش از حد از یک سو و کارشکنی و زیرآب زدن و بی‌تفاوتی از سوی دیگر.

این جاست که "طنز" حافظی مجالی فراخ برای جلوه‌گری پیدا می‌کند. طنز حافظی آیینه‌ای دربرابر کژتابی‌ها و کژرفتاری‌های اخلاقی ایرانیان است. کژتابی‌هایی که ریشه در روابط بیمارگونه‌ی "قدرت" دارند. چنان که برای مثال، با نگاهی به تاریخ می‌بینیم که برای حاکم و پادشان مدیحه‌سرایی و مجیز گویی را به نحو شرم آوری از مرزهای افراط عبور می‌دهند و فردای سقوط همان حاکم یا پادشاه، هر خشونت و بی‌حرمتی نسبت به او و خانواده‌ و اطرافیانش روا می‌دارند. (ماجرای مدیحه سرایی قاآنی برای امیرکبیر و پاسخ او مثالی نیک پرداخته از این معناست که حتما خوانده‌اید)

در چنین شرایطی، آموزش اخلاق رسمی راهی به دهی نمی‌برد. اخلاقی شدن روابط بین انسان‌ها نیازمند روابط معقول و انسانیِ قدرت در جامعه است. در شرایطی که روابط فردی و اجتماعی توام با تغلب و استیلاجویی است، سخن از اخلاق گفتن، خشت بر آب زدن است. از همین رو ادبیات آزاد و منتقد در چنین شرایطی راه به "شوخ‌طبعی آمیخته با جنون" می‌برد. یعنی همان چیزی که پاره‌ها و بارقه‌های چشمگیری از آن در طنز حافظی مشهود است.

بگذارید مثالی بزنم از تفاوت "اخلاق رسمی" و "شوخ‌طبعی حافظانه" که به کژتابی‌های اخلاقی زمانه‌ی خود واکنش نشان می‌دهد:

زبان رسمیِ اخلاق آمیخته با "نصیحت" است. نصیحت نوعی از بیان است که توصیه‌های اخلاقی بر آن بار می‌شوند تا از نسلی به نسل بعد برسند. اما در جامعه‌ای که از نظر روابط قدرت بیمار شده است، نصیحت یا ابزار استیلای مدعیان است یا وسیله‌ای برای خودنمایی و ریاکاری بی آن که کسی به آن باور داسته باشد یا عمل کند. از همین رو حافظ عنصر نصیحت را با طنازی و استهزا به کار می‌برد. هر وقت که قیافه‌ای جدی می‌گیرد تا نصیحت کند، دقیقاً خلاف آن چه را می‌گوید که ناصحان رسمی و مکتب اخلاقی رسمی زمان – یعنی دین ورزی زاهدانه و صوفیانه – القاء می‌کنند:

نصیحتی کنمت بشنو و بهانه مگیر                                          هر آن چه ناصح مشفق بگویدت بپذیر

ز وصل روی جوانان تمتعی بردار                                              که در کمینگه عمر است مکر عالم پیر

یا:

چنگ خمیده قامت می‌خواندت به عشرت                                بشنو که پند پیران هیچت زیان ندارد

این شوخ طبعی حافظانه وقتی به مرزهای جنون نزدیک می‌شود که شخصیت "باده فروش" یا "پیر مغان" یا "پیر گلرنگ" را که به علت اشتغال به فروش خمر و سکنی در خرابات و مراکز باده گساری و کام جویی، مورد نفرت و نقد اهل زهد و علم زمان بودند و دقیقاً نقطه ‌ی مقابل "پیر" و "مرشد" صوفیان و عالمان زمان قرار می‌گرفتند، به عنوان "پیر" و "مرشد" خود معرفی می‌کند و صفات خوبی را که صوفیان به پیر راهدان نسبت می‌دهند، با طنزی جنون آمیز به باده فروشان خرابات نسبت می‌دهد. حتی اسباب لهو و لعب را مانند چنگ که صوفیان و فقیهان از آن نهی می‌کردند، به علت خمیده قامتی "پیر" خطاب می‌کند.  خود حافظ نیز به طنز عجیب بودن کار خود را یادآور می‌شود:

در خرابات مغان نور خدا می‌بینم                                    این عجب بین که چه نوری ز کجا می‌بینم!

یا:

پیر گلرنگ من اندر حق ازرق پوشان                                    رخصت خبث نداد ارنه حکایت‌ها بود

در نقل قول از پیر هم طنز گویی را به حدی می‌رساند که بوی کفر و جنون از آن می‌آید:

پیر ما گفت خطا بر قلم صنع نرفت                                      آفرین بر نظر پاک خطا پوشش باد!

کوتاه سخن این که نشانگان فرومایگی که آمیزه‌ای از تناقض‌ها است، ریشه‌ی اخلاق و گفتمان اخلاقی را در جامعه خشک می‌کند. چنان که ادبیات رسمی اخلاقی پوک و توخالی و بی تاثیر می‌نماید. در چنین شرایطی، ادبیات آزاده و مستقل – در مقام وجدان بیدار اجتماع – به طنز جنون آمیز پناه می‌آورد. زیرا تنها در چنین قالبی است که می‌توانید آیینه‌ای نیک پرداخته و تمام نما در برابر ناهنجاری‌ها و تناقض‌های روان و رفتار جامعه قرار دهد. شعر حافظ نمونه‌ای اعلا و شگفت انگیز از این گونه طنز است.

البته این گونه طنز را به نیکی در آثار عبید زاکانی، خیام نیشابوری و حتی در پاره‌ها‌ی کوچکی از سایر آثار کلاسیک، مانند منطق‌الطیر عطار نیز یافتن می‌توان.

****

امروز به سرم زد که بروم و فیلم "آرگو" را تماشا کنم. نزدیک همین مجتمع تجاری که به آن "مال" می‌گویند و فروشگاه "کافی بین" اش پاتوق یک نفره‌ی من است، یک سینما هم هست. رفتم و فیلم را دیدم. خوشم نیامد. ملول شدم. دیگر حال برگشتن به کافی بین و مطالعه را نداشتم. راه افتادم رفتم "جیم". یعنی جایی که چند وسیله‌ی ورزشی گذاشته‌اند برای ورزش و تحرک. قبل از من یک پیرمرد آن‌جا بود. بر خلاف همه که در جیم آهنگ‌های تند می‌گذازند، پیرمرد قطعه‌ای از ویوالدی را در پخش سالن گذاشته بود. خوشم آمد و ابرهای ملال پراکنده شدند. این دو اتفاق مهمترین اتفاق‌های امروز من بودند. شما هم نباید از من بیشتر انتظار داشته باشید. آخر این وبلاگ همانطور که در بالایش نوشته شده است "داستانک‌های یک زندگی ساده" است. همین.



تاريخ : 19 اسفند 1391برچسب:, | 9:39 | نویسنده : admin

همه‌ی دوستانم می‌دانند که من شیفته‌‌ی حافظ‌ ام. اما در این پست می‌خواهم از دو برتریِ اخلاقیِ فردوسی بر خافظ سخن بگویم. البته منظورم ملامت و خوارداشت حافظ نیست. قصد ندارم که یکی را بکوبم تا دیگری را بزرگ کنم. بزرگیِ حافظ و خیام و مولوی و سعدی و فردوسی در مقایسه‌شان با یکدیگر معلوم نمی‌شود. هرکدام از ایشان نقشی ماندگار بر صفحه‌ی زندگی و اندیشه زده‌اند که زیبا و باشکوه است. برهرکدامشان هم اگر بنگری نقدها و تحسین‌های فراوانی وارد است. البته راز ماندگاری‌شان در خلق زیبایی‌های خیره کننده است (صرف‌نظر از درستیِ علمی-فلسفی یا اخلاقی رفتار و اندیشه‌هاشان). پس چرا در این جا از "مقایسه" سخن می‌گویم؟ زیرا مقایسه ابزاری برای شناختن و آموختن است. بنابراین من قصد دارم که برخی از اندیشه‌های اخلاقی را در اندیشه و گفتار حافظ و فردوسی بازخوانی کنم و یکی را به منظر وجدان اخلاقی امروزین بشر نزدیک‌تر بدانم. این صد البته که به معنای مقایسه‌ی مقام و شخصیت و بزرگیِ این دو نیست.

اما آن دو برتریِ اخلاقی کدامند:

1-    "اخلاقِ ستیز" در برابر "اخلاق پرهیز" :  

اگر بخواهیم اخلاق فردوسی را در یک بیت از او خلاصه کنیم، این بیت به خاطر می‌آید:

ز نیرو بود مرد را راستی                                                       ز سستی کژی زاید و کاستی

و کامجویی نزد فردوسی "دمی آب خوردن پس از بد سگال" است:

دمی آب خوردن پس از بد سگال                                               به از عمر هفتاد و هشتاد سال

فردوسی البته از لذت شادخواری و صحبت مهرویان و حلقه‌ی اصحاب ادب بی‌بهره نبود. اما درستیِ اخلاق را در توانگری و نیرومندی می‌دانست. و بر "خرد" به عنوان راهنمای این انسان نیرومند و توانگر تاکید داشت:

خرد رهنمای وخرد دلگشای                                                     خرد دست گیرد به هر دو سرای

این آیا حلقه‌ی مفقوده‌ی زندگی فردی و جمعی ما ایرانیان در سده‌های اخیر نبوده است؟ آیا بزرگترین درد جامعه‌ی "صوفی زده"  و "سلطان زده"ی ما کنار گذاشتن عقل و بدن سالم و پناه بردن که زندگی و گفتار و رفتار عقل گریز و دنیاگریز و زاهدانه (بخوانید ریاکارانه) نبوده است؟

به نظر می‌رسد که فرهنگ رسمی تصوف دقیقاً یر خلاف آموزه های حکیم توس فرمان می دهد. مولانا رسماً دستور به ویران کردن بدن می‌دهد:

من چه ترسم زان که ویرانی بود                                                زیر ویران گنج سلطانی بود

اندوها که زیر این "ویران‌کده" هیچ گاه از "گنج سلطانی" خبری نبود. بلکه تنها "رنج" تحمل سطان ها و زاهدها  بر ما بار شد.

حافظ اگر چه در برابر "صوفی" و "سلطان" شورشی و پرخاشگر است و در این شورش از خرد نقاد خود بهره می‌گیرد. در آموزه‌های خویش اما همچنان سخت تحت تاثیر اخلاق صوفیانه است:

در این بازار اگر سودی‌ست با درویش خرسند است            خدایا منعمم گردان به درویشی و خرسندی

به همین علت، چاره‌ی دردهای عالم را به جای "دمی آب خوردن پس از بدسگال"،  در "می چون ارغوان" جستجو می‎کند:

غم زمانه که هیچش کران نمی‌بینم                                       دواش جز می چون ارغوان نمی بینم

و در نهایت کناره گیری از عالم و ستیزه‌رویی‌های آن و پناه آوردن به عالم مستی را توصیه می‌کند:

به دریادر منافع بی‌شمار است                                               وگر خواهی سلامت برکنار است

و:

بر برگ گل به خون شقایق نوشته‌اند                            آن کس که پخته شد می چون ارغوان گرفت

در چنین فضای فکری است که با افتخار از ضعیف بودن جسمانی خود تا حد مرگ سخن می‌گوید:

از وجودم قدری نام و نشان هست که هست                ورنه از ضعف در این جا اثری نیست که نیست

حتی وقتی که سخن از روابط انسانی می‌شود، در اندیشه‌ی فردوسی، عاشق و معشوق (زال و رودابه، رستم و تهمینه، سیاوش و فرنگیس، حتی سهراب و گردآفرید) هردو انسان‌هایی توانمند و به کمال رسیده‌اند که عشقی پخته را به یکدیگر تجربه می‌کنند. قهرمانان شاهنامه نیز همگی زاده‌ی عشق‌هایی چنین اند. در نزد حافظ اما "سخن از احتیاج ما و استغنای معشوق است" . تفصیل این بحث را در مطلب "معشوق به مثابه‌ی مستبد" در همین وبلاگ ملاحظه فرمایید.

2-    "مذمت پیش داوری" در برابر "باورهای تبعیض آمیز":

شاید در میان شاعران و متفکران قرون میانه، حافظ یکی از کسانی باشد که کمترین اظهارنظرهای تبعیض آمیز را به زبان آورده باشد. به خصوص در مورد زنان – وقتی که با سعدی یا مولانا مقایسه کنید – شعر حافظ از اظهار نظرهای تبعیض آمیز تهی است. این البته شاید به خاطر ماهیت "تغزل" باشد که در آن مقام معشوق بالا برده می‌شود و جایی برای سخنان تبعیض آمیز نمی‌ماند:" هیچ عاشق سخن سخت به معشوق نگفت". اما وقتی سخن به تبعیض نژادی می‌رسد، چند لکه‌ای را می‌توان بر دامان اندیشه‌ی تابناک حافظی نظاره کرد:

سلطان من خدا را، زلفت شکست ما را                                   تا کی کند سیاهی چندین دراز دستی

یا:

دی گله‌ای ز طره‌اش کردم و از سر فسوس                        گفت که این سیاه کج، گوش به من نمی‌کند

فردوسی اما سخنان و اندیشه‌های روشن و بسیار خواندنی و مثال زدنی در باب تبعیض دارد. بگذارید تنها به دو نمونه اشاره کنم:

1-    در ماجرای رستم و اسفندیار، وقتی که اسفندیارِ جوان به کید پدر سر در پی شکار رستم دارد. مام خردمندش، کتایون، او را اندرز می‌دهد و واقعیت ماجرا را بر او آشکار می‌کند و او را از رفتن به جنگ رستم برحذر می‌دارد. اسفندیار اما که سودای سروری چشمان او را بسته است، به باورهای رایج زمان درباره‌ی زنان پناه می‌آورد (جالب است که برخی سخنان اسفندیار در این جا را به عنوان زن ستیزی فردوسی نقل می‌کنند. گویی که داستان نویس مسوول تمامی سخنان شخصیت های  خود در زمان ارتکاب اشتباه هم هست!) اما آن چه که بعدا رخ می‌دهد، خرد و فرزانگی کتایون را آشکاره می‌سازد.

2-    در ماجرای زال و سیمرغ، سام، پدر زال، هنگامی که فرزند را سپید موی می‌بیند از او روی می‌گرداند و از استهزای دیگران می‌هراسد:

بخندند بر من مهان جهان                                                                از این بچه در آشکار و نهان!

از همین رو فرمان می‌دهد که طفل بیچاره را در بیابان رها کنند. اما سیمرغ او را می‌یابد و به پرورش او دل می‌بندند و در نهایت، سرنوشت زال، اشتباه سام را به او و به خوانندگان شاهنامه نشان می‌دهد که :هرگز نباید از روی رنگ پوست و مو درباره‌ی یک انسان داوری کرد بلکه همه باید فرصت برابر برای رقابت و شکوفایی در این جهان را داشته باشند. سپید مویی زال که در ابتدا زشت می‌نماید، در نهایت حتی به چشم دیگران زیبا نیز می‌آید. چنان که مهراب شاه کابلی در گفتگوی نهانی خود با همسرش سیندخت می‌گوید:

سپیدی مویش بزیبد همی                                                              تو گویی که دلها فریبد همی!

اگر عمری باقی باشد، تفصیل این معنا را در سخنرانی‌ام در انجمن دوستداران حافظ که یکشنبه 12 آذرماه برگزار خواهد شد، بیان خواهم کرد.

****

هرگاه به سراغ صفحه‌ی مدیریت وبلاگ می‌آیم و می‌بینم که ده‌ها نفر در روز این وبلاگ محقر را می‌خوانند خوشحال می‌شوم. من البته نان این سفره را برای ذائقه‌ی خودم می‌پزم. اما این که به مذاق دوستانی نازنین خوش می‌آید و دمی کنار میز این کلبه‎ی مجازی می‌نشینند و با من چای می‌نوشند و گوشه‌ی نان می‌شکنند، خرسند می‌شوم و بخت و روزگار را شکر می‌کنم. اما وقتی می‌بینم که از این ده‌ها نفر، تنها عده‌ی اندکی هستند که چند سطری هم در بخش نظرات می‌نویسند، اندوهگین می‌شوم. چرا ما فارسی زبان‌ها اهل نوشتن و اظهار نظر نیستیم؟ "فیس بوک" را هم که نگاه کنی، اغلت دوستانت را می‌بینی که پست‌ها و عکس‌ها و کارتون‌ها و نقل قول‌های دیگران را به اصطلاح "شیر" می‌کنند. یعنی به اشتراک می‌گذارند. کمتر اما می‌بینی که کسی در صفحه‌اش چند سطری از خودش بنویسد. از احوال و نظرها و یافته‌ها و بافته‌های "خودش" آن گونه که هست. آیا این بخشی از "اصیل" نبودن زندگی ما و گم شدن پشت ماسک افکار و عقاید و اظهارنظرهای دیگران نیست؟

دوستی در بخش نظرات نوشته است که "چرا همه در این جا از تو تعریف می‌کنند؟" اما همین دوست هم به خودش زحمت نداده است که یک نقد خوب – حتی یک نقد بد و غیر منصفانه – بنویسد و ببیند که آیا من تاییدش می‌کنم یا نه؟!!

 در بخش نظرات این کلبه‌ی مجازی، من تقریباً میچ‌وقت خودم اظهار نظر نمی‌کنم. زیرا از مجال فراخ خود در متن وبلاگ استفاده کرده‌ام و در بخش نظرات فرصت و مجال و عرصه کاملاً در اختیار خوانندگان است. هیچ نظری را هم سانسور نمی‌کنم. تنها نظراتی را تایید نمی‌کنم که یا کاملاً تجاری‌اند (هرزنامه‌های تجاری) و یا احیاناً دربردارنده‌ی توهین یا مطلبی بر خلاف سیاست‌های منطقی بلاگفا هستند.



تاريخ : 19 اسفند 1391برچسب:, | 9:39 | نویسنده : admin

پرسشی هست این روزها ذهن من را به خود مشغول کرده، و آن این که: آیا می‌توان "تمامت خواهی" و "مطلق جویی" را یکی از ویژگی‌های منفیِ اندیشه، فرهنگ و روان‌شناسی ایرانیان در طول تاریخ دانست؟ یعنی آیا می‌توان گفت که این فرهنگ دیرپا و این مردم متمدن، نسل اندر نسل، با وجود تمامی نکات و ویژگی‌های خیلی خوب و روشن و درخشان، چند ویژگی و صفت بد و ناپسند هم داشته‌اند که در نهایت باعث عقب ماندگی و توسعه نیافتگی شده است و یکی از این ویژگی‌های بد و ناپسند، همین تمامت خواهی و مطلق جویی بوده است؟ من بر این باورم که در طول قرن‌ها، سایه‌ی این ناهنجاری شوم بر سپهر اندیشه و فرهنگ این سرزمین گسترده بوده‌است.

قرن‌ها پیش از این، دولت ساسانی، "آیین بهی" را به عنوان دین رسمی اعلام کرد. موبدان، دست در دست قدرت سیاسی و نظامی زمان، بر پیروان دیگر آیین‌ها تاختند و بی هیچ رواداری و مدارا، کوشیدند تا سرنوشت مخالفان فکری خود را بدل به عبرتی برای تاریخ کنند. نتیجه آن شد که جنازه‌ی "مانی" بر دروازه‌ی جندی شاپور آویخته گشت و "باغ واژگون مزدکی" بر واژگونی اخلاق قدرت در این سرزمین گواهی داد. حکومت ساسانی چنان با اکثریت رعایای خود بیگانه و بلکه دشمن بود که جنبش‌های اعتراضی و شبه اعتراضی مانند جنبش‌های مانی و مزدک و حتی نسیمی از مسیحیت که در آن سال‌ها وزیدن گرفت و بعد، طوفانی که از صحاری جنوب برخاست و اسلام را با خود آورد، با اقبال مردمی روبه‌رو می‌شدند. نمی‌خواهم که شکوه تمدن ساسانی را – که یک جلوه‌ی آن دانشگاه گندی شاپور است – انکار کنم و دوران ساسانی را یکسره ظلم و فساد و ناراستی و تبه‌کاری جلوه دهم. هرگز چنین نبوده است! ایران دوران ساسانی سرشار از جلوه‌های درخشان فرهنگ و مدنیت و علم و هنر است. اما چه می‌شود که آموزه‌های صوفی‌وش بدبین و دنیاگریزی چون مانی، آن گونه همه گیر می‌شود و مردم گروه گروه به کیش او درمی‌آیند، چنان که حکومت ساسانی برای سرکوب مانویان ناچار می‌شود که دستی بی پروا را از آستین خونریزی و خشونت به در آورد؟ علت، گویا این بوده است که موبدان – از جمله چهره‌ی خشن و قدرتمند ایشان، به نام "کرتیر" – چنان در تمامت طلبی و سلطه جویی و مطلق انگاشتن خود و راه بستن بر دیگران راه افراط پیموده بودند که واکنشی از نفرت و دلزدگی را در نزد مردم ایجاد کرده بود. چنان که دلبستگی ایشان به مانی و مزدک و دیگران، در اصل گریز از خشونت و سیاهکاری موبدان بود تا دلبردگی هوشیارانه و گزینش خردمندانه.

امروز هم اندیشمندان – حتی روشنفکران – فارسی گو، چه در قدرت و چه در خارج از آن، در تخطئه و تحقیر مخالفان و مغایران فکری خود بی‌پروا و گشاده دست‌اند. به عنوان نمونه، بگذارید از متفکری چون دکتر شریعتی یاد کنم که آن همه فضل و دانش داشت و آن همه تربیت  در جهان سنتی و مدرن دیده بود و  آن همه نکات نغز و آموزه‌های ارزشمند در گفتار و نوشته‌های او بود. صاحب آن همه گفتار -که در فضایی سخت شتابزده و سخت رمانتیک عرضه می‌شد – در نقد مخالفان خود چنان بی پروا بود که گاه شگفت انگیز می‌نماید. چرا باید در متن "توتم پرستی" از استاد و ادیب بزرگواری چون "فروزانفر" آن گونه یاد شود؟ چرا در نقد مخالفان سنتی و متجدد از "آیت الله میلانی" گرفته تا "تقی زاده" باید از آن ادبیات نامناسب استفاده شود؟ آیا این میراث همان تمامت خواهی و مطلق جویی نیست که تمامی "حق" و تمامی "خیر" را نیز خود می‌بیند و از همین رو نسبت به "دیگری" چنین گستاخ و بی پروا می‌شود؟

این که برای آوردن مثال از دکتر شریعتی یاد کردم نه از آن روست که تمامت خواهی تنها یا بیش از دیگران در منش و اندیشه‌ی او یافت می‌شود. بلکه شاید به خاطر آن است که او شخصیتی محبوب و صاحب آثاری بسیار خوانده شده است و خوانندگان این متن خیلی زود ارجاعات من را در حافظه‌ی خود باز می‌یابند. وگرنه این گونه مواجهه با "دیگری" فکری و فرهنگی، رویه‌ی غالب و رایج گفتار و نوشتار ما در سال‌های اخیر است.

حتی وقتی به سراغ ادبیات عرفانی و تغزلی خود می‌رویم سایه‌ی تمامت خواهی و مطلق جویی را می‌بینیم:

این که "پیر" یا "معشوق" جز محو و نیستی و تسلیم مطلق از "مرید" یا "عاشق" به هیچ چیز دیگری راضی نمی‌شوند، خود جلوه‌ای از این مطلق جویی است. چقدر از داستان موسی و خضر در این باب استفاده‌های ناروا شده است:

چون گرفتت پیر هین تسلیم شو                                                  همچو موسی زیر حکم خضر رو

در ادبیات عرفانی ما، همه سخن از محو و نابود شدن سالک و سپردن خویش به پیر و مراد است:

عشق مستسقی‌ست مستسقی طلب                                     در پی هم این و آن چون روز و شب

مولانا در حکایتی می‌گوید که لیلی مجنون را به خود راه نداد جز آن هنگام که در پاسخ "تو کیستی؟" گفت: "من همه توام"!

در ادبیات تغزلی هم همیشه "سخن از احتیاج ما و استغنای معشوق است" . و عاشق چون گردی بر سر راه معشوق است به این امید که بر دامان او بنشیند یا معشوق قدمی بر سر او گذارد:

چو بگذری قدمی بر دو چشم من بگذار                                       خیال کن که منم از شمار خاک درم!

و چه جالب این که این همه فروتنی عاشقانه هیچ گاه از خشونتِ نابرابری حقوقی و ستمی که بر "معشوق" های واقعی و گوشت و پوست دار در این سرزمین می‌رفته، کم نکرده است. گویا در ان جا هم مطلق جویی دیگری در کار بوده است!

آیا این تناقض خود حاصلِ مطلق جویی نیست؟ وقتی هدف دست نایافتی می‌شود، جز تظاهر و لفاظی، چیزی از اصل و حقیقت آن باقی نمی‌ماند. از همان رو مریدان خانقاه‌ها در دل بر پیران خود می‌خندیدند و با ایشان نرد ریا می‌باختند و عاشقان در عالم واقع، معشوق را در شان انسانی نمی‌دیدند و او را تنها برای لذت جویی می‌خواستند. و حتی در تعارفات عادی، شاید کمتر مردمی به اندازه‌ی ما به هم بگویند: "قربان شما!" یعنی: "من حاضرم که جانم را برای شما از دست بدهم". اما در واقع این جز لفظی تهی از معنا نیست.

البته من براین باورم که این تمامت طلبی و مطلق انگاری در عرصه‌ی اندیشه و روان‌شناسی جمعی، خود را به صورت خشونت و دشمن انگاری در عرصه‌ی عمل و روابط اجتماعی و مدنی بازتولید می‌کند.

آیا این تمامت طلبی ویژه‌ی ماست؟ بی تردید چنین نیست. کدام صفت خوب یا بدی را سراغ دارید که بتوان آن را تنها ویژه‌ی یک ملت یا فرهنگ یا تمدن دانست؟ تمامت طلبی را به شکل های گوناگون می‌توان نرد سایر فرهنگ ها و اقوام نیز یافت.

آیا تمامیِ اهل فرهنگ و اندیشه در ایران تمامت طلب اند؟ هرگز چنین نیست! رواداری و احترام به گوناگونی و مدارا نزد بسیاری از بزرگان فرهنگ و اندیشه‌ی ایران‌زمین به روشنی دیده می‌شود.

آیا تمامت طلبی تنها مشکل فرهنگی و روان‌شناختی و علت العلل تمامی مشکلات و عقب ماندگی‌های ماست؟ هرگز چنین نیست. در علوم انسانی، چنین قانون‌پردازی‌هایی، جز خام‌دستی و ساده اندیشی نیست. انسان و جامعه‌ی انسانی پیچیده‌تر و متکثرتر از آن است که جریانات و حرکت‌های اصلی آن را بتوان تک عاملی دید و ذیل قوانین کلی توضیح داد.

آیا تمامت خواهی، با وجود این که ویژه‌ی ایرانیان نیست و با وجود این که همه را در این سرزمین مبتلا نکرده است، باز هم یکی از آفت‌ها و کژی‌های اساسی و پرهزینه و نیازمند درمان در فرهنگ و روان‌شناسی جمعی ماست؟ پاسخ این پرسش به نظر من مثبت است.

نقطه‌ی مقابل و راه علاج تمامت طلبی و مطلق جویی، همانا "مدارا" و "احترام به گوناگونی" است. ما در صورتی می‌توانیم بر آفات زشت و خشن و گاه خونبار تمامت طلبی خویش غالب آییم که "گوناگونی" در عرصه‌های گوناگون زندگی بشری را به رسمیت بشناسیم، به آن احترام بگذاریم و حتی آن را تشویق کنیم. نباید در عرصه‌ی اجتماع و اندیشه خواهان "یکدستی" بود، زیرا یکدستی جز در برهوت حاصل نمی‌آید و آن که خاواهن یکدستی است، در نهایت به ریش کن کردن نهال‌ها و بوته‌ها و گل‌ها دست می‌یازد به این امید واهی که به برهوت  رویایی خویش برسد. اما "خیر" و "زیبایی" در گوناگونی است. در گوناگونی است که چشم ما به "غیرخود" باز می‌شود و گام اول اخلاق – و عرفان انسانی – چیزی جز عبور کردن از خودخواهی و نگاه کردن زیبایی و دوست داشتنی بودن "دیگری" نیست. این نگاه می‌تواند به "ارزش"ی غالی و مبنایی برای سبک زندگی تبدیل شود. همان سبک زندگی که به قول حافظ "آسایش دوگیتی" را از پی می‌آورد:

آسایش دو گیتی تفسیر این دو حرف است                                    با دوستان مروت، با دشمنان مدارا

****

این روزها، خبر آتش سوزی در دبستان "شین آباد"، انگار دودی از ماتم و افسردگی را در فضای گفتگوها و زندگی ما پراکنده است، چنان که حتی وقتی خبری خوش می‌شنوی هم انگار قطعه‌ای شیرینی است اما به خاکستر آمیخته. این درد مشترک را بعضی که دورتر ایستاده‌اند، به فریاد و ما که نزدیک‌تر ایستاده‌ایم، به ناچار به زمزمه، در ذهن و زبان تکرار می‌کنیم. نمی‌خواهم به قول بیهقی "قلم را بر این ماجرا بگریانم" چون در این بغض، ناله‌هایی نهفته است که جز در دل چاه گفتن نمی‌توان. اما وقتی از آسمان غم می‌بارد، هر جا که می‌روی اما انگار سایه‌ای از اندوه و فاجعه تو را همراهی می‌کند.

پنج‌شنبه برای کوهپیمای و گریز از هوای آلوده‌ی شهر به "درکه" رفتیم. همانطور که بالا می‌رفتیم دیدیم جمعی برانکاردی را گرفته‌اند و پایین می‌آورند. این صحنه را در کوهپیمایی زیاد می‌بینی. زیرا برخی بی احتیاطی می‌کنند و می‌افتند، چنان که برای بازگشت به جای پای خویش به برانکارد امدادگران نیاز پیدا می‌کنند. اینبار اما، برانکارد که از کنار ما رد شد، دیدیم که روی راکب آن را پوشانده‌اند. این یعنی اتفاقی شوم افتاده است.... به خانه که برگشتیم، به سراغ اینترنت رفتم. خبری کوتاه توجهم را جلب کرد: "جاهد جهانشانی، مترجم، امروز در هنگام کوهچپیمایی در درکه دچار ایست قلبی شد و درگذشت." این هم خاطره‌ی ما از کوهپیمایی.

فکر نکنم که شما مایل باشید که من باز هم خاطره تعریف کنم. پس فعلا ماجراهای این زندگی ساده را رها کنیم تا بعد....



تاريخ : 19 اسفند 1391برچسب:, | 9:39 | نویسنده : admin

سر کلاس دانشجویان پزشکی هستم. دانشجویان پزشکی دانشگاه علوم پزشکی تهران. تازه ترم‌های اولشان را می‌گذرانند. فکر می‌کنم که باید گل سر سبد جوانان کشور باشند. خوب که نگاه می‌کنم اما، دلائلی برای رد این فکر خودم پیدا می‌کنم. معیارهای پذیرش برای ورود به دانشگاه چندان کارآمد نیست. کنکور تکیه بر محفوظات دارد. نوجوان‌هایی که فقط و فقط انبوهی از محفوظات را در ذهن خود تلنبار کرده‌اند، در کنکور موفق می‌شوند. هیچ معیاری برای سنجش پختگی شخصیت و تناسب واقعی ایشان با حرفه‌ی پزشکی وجود ندارد. گاهی "بچه‌"های نازپرورد و "لوس"ی را می‌بینی که به مدد مدتی "خرزدن" وارد دانشکده پزشکی شده‌اند و حالا چنان از نظر شخصیت خام و خردسال‌اند که روان مخاطب را خراش می‌دهد. آن‌هایی هم که از "در پشتی" وارد شده‌اند، وضعیتی اسف انگیزتر دارند.

درسی که می‌دهم، برای اولین بار در قالب تم طولی برای دانشجویان پزشکی ارائه می‌شود. آمیخته‌ای از فلسفه و تاریخ و اخلاق پزشکی که تا کنون هیچ وقت برای دانشجویان پزشکی ارائه نشده است. سعی می‌کنم که بتوانند رشته‌ی خود را از بیرون و از منظر فلسفی و اخلاقی نگاه کنند و ابعاد آن را دریابند....

ته کلاس، بعضی‌ها با موبایلشان بازی می‌کنند، بعضی تمام مدت با هم حرف می‌زنند و می‌خندند، یکی دو تا چنان روی صندلی یله شده‌اند که گویی میرزا فشمشم خان قلدر در برابر خدمه، لش بودن خود را به رخ می‌خواهد کشید. بعضی ها ..... با خودم عهد بسته‌ام که حرفم را بزنم و به این‌ها هیچ توجهی نکنم.

حتی توجه نکنم و به رو نیاورم که چقدر برای دانشجوی پزشکی – که فردا اختیار دار جان و سلامت مردم خواهد بود (لابد در ازای زیرمیزی) – سخیف است که یک ربع سر حضور و غیاب چانه بزند و ....

اما. اما و هزار اما که چند نفر هستند که روی ردیف های جلوتر کلاس می‌نشینند. با چشم‌های هوشیار و چهره‌ی روشنشان با دقت به درس گوش می‌دهند. هر وقت که نکته‌ی ظریفی در درس هست، آن را خوب می‌گیرند و واکنش نشان می‌دهند. سوال‌های هوشمندانه طرح می‌کنند و .....

چیزهای معدودی هست که در طول هفته روان من را زنده نگاه می‌دارد. یکی از آن چند چیز، شوق دیدار هین چند نفر است....



تاريخ : 19 اسفند 1391برچسب:, | 9:39 | نویسنده : admin

آیا "طبیعت" و "زندگی انسان" بر پایه‌ی "انصاف" بنا نهاده شده است؟ یعنی آیا قوانین حاکم بر طبیعت و زندگی انسان منصفانه است؟ قطعاً چنین نیست. بخش بزرگی از رنج‌هایی که انسان‌ها می‌برند به خاطر آن است که فکر می‌کنند – یا دست کم در اعماق قلب خود سخت امیدوارند – که چنین باشد. این "امید" در قمار زندگی یک برگ قطعاً بازنده است!

عارفان می‌گویند که اگر به به "غیب" هم احاطه داشته باشیم، و اگر تنها عالم مشهود را نبینیم، آن‌گاه به منصفانه بودم عالم باور خواهیم داشت. بسیار خوب! من در این جا هیچ بحثی با این مدعا ندارم. فعلاً اما نگاه و زاویه‌ی دید من به عالم شهود  محدود است.

در این عالم شهود، یعنی همین عالم مشهود که قابل مشاهده و قابل حس است، چه در طبیعت و چه در روابط میان انسان‌ها، هرگز نمی‌توان "توقع" انصاف داشت. یعنی اگر قوانین حاکم بر این دو را بنگریم و اگر به آن چه که میلیون‌ها سال است در اولی و هزاران سال است در دومی روی می‌دهد، نگاه کنیم، آن‌وقت، این "تجربه" به ما یاد می‌دهد که در آینده نیز "توقع" انصاف، نداشته باشیم. یعنی "پیش بینی" ما این نباشد که با ما رفتاری منصفانه خواهد شد و اصلاً روی این اتفاق حساب نکنیم.

میلیون‌ها سال است که "زندگی" در این کره‌ی خاکی – که کلوخی معلق در فضای تیره‌ی بی انتها است – جریان دارد. توده‌های پروتئینی متحرک، یعنی جانداران، به وجود می‌آیند و وقتی به وجود می‌آیند، یعنی متولد می‌شوند، فقط یک چیز را با تمام وجود و اشتیاق می‌خواهند: این که زنده بمانند. اما طبیعت هرگز به این اشتیاق پاسخ مثبت نمی‌دهد. این توده‌های پروتئینی چندی بازیچه‌ی غریزه‌اند. غریزه‌ای که بیشتر معطوف به بقای نوع است اما گاهی همین منظور هم ناکام می‌ماند. و سپس با تمام اشتیاق به ماندن – غالباً در جوانی – از بین می‌روند. از نگاه خرگوشی جوانی که در چنگ عقاب افتاده است یا غزال مادری که دندان‌های گرگ را روی گردنش احساس می‌کند یا بچه شیری که توسط نر غالب گله با تکانی به قتل می‌رسد، این زندگی چقدر منصفانه است؟

کسی چه می‌داند. البته شاید همین فرصت کوتاه زندگی خود بختیاری بزرگی برای آن خرگوش جوان یا غزال مادر یا شیر بچه بوده است. خصوصاً اگر به فرایند لقاح و باروری نگاه کنید، این که از میان میلیون‌ها اسپرم یکی خود را به تخمک می‌رساند و بقیه ذلیلانه نابود می‌شوند، نشانگر آن است که "به دنیا آمدن" در زندگی جانوری – از جمله جانور دوپا – چه شانس و بختیاری بزرگی است. پس دیگر زیادی "توقع" نداشته باشد. همین مدت کوتاه را عشق است. زندگی حیوانی البته مصداق همین نگاه است. آدمیان اما چون فکر می‌کنند و خیال می‌پزند و توقع می‌پرورند، خود را از این شادی بزرگ محروم می‌سازند!

به زندگی آدمیان نگاه کنید: "فرصت" زندگی هرگز منصفانه تقسیم نشده است. فقط کافی‌ست که به فجایعی که آدم‌ها بر سر خود آورده‌اند نگاهی کنید:

در حمله‌ی مغولان (به عنوان یک نمونه از صدها هزار در طول تاریخ و در سراسر جهان) کودکان نیشابوری به ناگهان خود را در زیر یورش قومی آدمی‌خوار دیدند. پدرمان و برادرانشان جلوی چششمشان کشته شدن یا سوختند. آن‌ها که خوشبخت بودند همانجا کشته شدند. وگرنه همان شب و شب‌های بعد، بازیچه‌ی شنیع‌ترین رفتارهای وحشیانه شدند و گاه جان خود را در اثر تجاوز گروهی اربابان جدید خود از دست دادند. (تواریخ مداح مغولان چون جهان گشای جوینی را بخوانید تا ببینید چه بر این ملت رفته است). کودکی که تا دیروز فرزند خانواده‌ای محتشم بود و استعداد و امید داشت که یکی "عطار" یا "مولانا" یا "خواجه نصیر" شود، به چنین سرنوشت دردناکی از دنیا می‌رفت.

در همین قرن بیستم، مگر خمرهاس سرخ هزاران کودک را بعد از جدا کردن از مادر خود با ضربتی به قتل نرساندند؟ بی گناهِ بی گناه. چنان که کنار اردوگاه، تلی از استخوان‌های کودکان برپا شده بود.

بگذارید از مثال‌های خونبار و جانکاه – که مثل ریگ بیابان فراوانند – عبور کنیم.

در همین زندگی عادی که ما داریم، تا چه حد انصاف برقرار است؟

فرزندان درباره‌ی والدین خود و همسران درباره‌ی یکدیگر چقدر با انصاف داوری می‌کنند؟ مگر نبوده‌اند فرزندانی که زحمات و عشق یک عمر پدر یا مادر را به تحقیر و تمسخر گرفته‌اند و بر ایشان جفا کرده‌اند و اگر هم پشیمان شده‌اند وقتی بوده است که نشانی از آن پدر یا مادر در کار نبوده است؟

مگر همسران درباره‌ی زحمات و فداکاری‌های همسر خود منصفانه قضاوت می‌کنند؟  مگر دل یکدیگر را نمی‌شکنند؟

مگر آدمی آماج بیماری‌هایی نیست که به ناوقت بر سر او می‌تازند؟ نگاهی به کودکان سرطانی بیندازید. همین نزدیکی: بیمارستان محک در تهران.

و همینطور این قصه را ادامه دهید تا ببینید چه سر درازی دارد: افراد بزرگ و خدمتگزاری که عمری را صادقانه تلاش و خدمت کرده‌اند اما در بحران خشم و جهل گروهی، به فجیع‌ترین شکل نابود شده اند. حتی گاه خاطره‌شان هم در ادوار تاریخ همچنان با بی انصافی مورد قضاوت قرار می‌گیرد.

با این همه هر وقت که اتفاقی چنین برای ما می‌افتد، هر وقت که با بی انصافی غیر قابل تحمل دوست، معشوق، همسر، فرزند، همکار، همشهری، یا طبیعت روبه رو می‌شویم؛ هر گاه که فرزند ما تمامی تلاش یک عمر ما را با کلامی سخت و سرد به استهزا می‌کشد و ما به یادمان می‌آید که چه فرصت‌ها و چه شادی‌ها و چه عمر و جوانی‌ای را به پای این فرزند ریخته‌ایم و اکنون او نه تنها اندک سپاسی ندارد بلکه ما را سخت مقصر و بدهکار می‌داند؛ هرگاه که همسر ما تمامی یک عمر تلاش و مهرورزی ما را به هیچ می‌گیرد و بر عمر سپری کرده با ما افسوس می‌خورد و ما را با کسانی مقایسه و در مقایسه مردود می‌سازد که آه از نهادمان برمی‌خیزد؛ وقتی معشوقمان بعد از هدیه‌ گرفتن سرمایه‌ی طروات و جوانی ما سر در راه بی وفایی می‌گذارد؛ وقتی کسانی که عمری برایشان کار و زحمت شبانه روزی را به جان خریده‌ایم درباره ی ما ناروا ترین داوری ها را روا می‌دارند و حتی خود را می‌بینیم که کشان کشان به محل مجازات کشیده می‌شویم؛ وقتی سرمایه‌ی علم را به پشیزی نمی‌خرند و جاهلان و بی فرهنگان قدر می‌بینند و بر صدر می‌نشینند؛ وقتی کودک خردسال ما یک شبه سردرد می‌گیرد و پزشک در عکس سر او توده‌ای را می‌بیند که نمی‌دانیم از کجا آمده است اما می‌دانیم که کودک باهوش و دلبند و شیرین ما را با زجر فراوان خواهد کشت؛ و وقتی و وقتی و وقتی .....سخت از بی انصافی حاکم بر طبیعت  و زندگی آزده می‌شویم و به فغان می‌آییم که: "آخر چرا من؟ مگر من چه گناهی کرده‌ام؟ "

جواب روشن است: هیچ عزیزم هیچ!آدمیان به نسبت گناهکاری و بدطیتنی دچار فاجعه و مصیبت نمی‌شوند. فاجعه و مصیبت مانند شاه جوان هوسبازی، سخت بی انصافانه و گاه طنز آلود قربانیان خود را انتخاب می‌کند.

حافظ، که روح و وجدان بیدار ما ایرانیان است، به این موضوع بارها اشاره کرده است و بر عالم و آدم خرده گرفته است:

آدمی در عالم خاکی نمی‌آید به دست                                       عالمی دیگر بباید ساخت وز نو آدمی

و بی بنیادی جهان و زندگی را به خوبی دیده است:

بیا که قصر امل سخت سست بنیاد است                                      بیار باده که بنیاد عمر بر باد است

و کوتاهی لذت ها را به تصویر کشیده است:

مرا در منزل جانان چه امن عیش چون هر دم                         جرس فریاد می‌دارد که بربندید محمل ها

و وارونگی کار اجتماع را به سخره گرفته است:

به عجب علم نتوان شد ز اسباب طرب محروم                   بیا ساقی که جاهل را هنی تر می‌رسد روزی

و در انتها به دو نتیجه رسیده است:

1-      غنیمت شمردن همین فرصت عمر که چنان که گفتیم از سر بختیاری اعجاب انگیزی نصیب ما شده است:

می خور که هر که آخر کار جهان بدید                                         از غم سبک برآمد و رطل گران گرفت

2-      و انتظار دوام عیش نداشتن و از فاجعه و مصیبت اندوهگین نشدن بلکه با آغوش باز از آن "به مثابه ی قانون زندگی و طبیعت" استقبال کردن:

محروم اگر شدم ز سر کوی او چه شد؟                                        از گلشن زمانه که بوی وفا شنید؟

و البته دو نکته باقی می‌ماند:

فرمول حافظ برای غنمیت شمردن عمر و زندگی شکوفا در این فاصله‌ی کوتاه میان تولد و مرگ، سه چیز است: حقیقت، خیر و زیبایی.

و دو دیگر این که آدمیان سال‌ها بعد از حافظ بسی کوشیدند که جامعه‌ و زندگی جمعی بشری را آگاهانه از "بی انصافی" رهایی بخشند و البته تا حدی موفق بوده‌اند.

شرح این دو نکته را شاید در فرصتی دیگر باز گویم.



تاريخ : 19 اسفند 1391برچسب:, | 9:39 | نویسنده : admin

حقوق‌دان‌ها از چیزی به نام "روح قانون" سخن می‌گویند. یعنی آن جهت گیری‌ها و ارزش‌ها و اهدافِ بنیادینِ قانون که مقصود و مذاق قانون و قانون‌گذار را شکل می‌دهد. مهم این است که بند بند قوانین به طور جداگانه هیچ‌گاه نباید به گونه‌ای تفسیر شوند که با "روح قانون" در تضاد باشد.

هر نویسنده و اندیشمند و هر کتابِ بزرگ و جریان آفرین و تاثیر گذاری هم یک "روح" دارد. برای مثال، قرآن یک روح دارد که آن روح را کسانی می‌شناسند که قرآن را فراوان خوانده باشند و با سیاق و شرایط و شئون نزول آیات و  نوشته شدن قرآن آشنا باشند. حالا اشتباه است اگر کسی یک یا دو یا سه آیه را جداگانه بگیرد و معنی و تفسیر کند و به نتیجه‌ای برسد که با روح قرآن ناسازگار است. اگر کسی این کار را بکند هرگز مفسر خوبی نیست و به جای پیام قرآن پیام دلخواه خودش را منتقل کرده است.

دیوان حافظ هم یک روح دارد. این روح همان گوهره‌ای است که حافظ را حافظ کرده است و چنین بر سریر فرهنگ و وجدان فارسی زبانان خوش نشانده است و او را از هزاران شاعر دیگر متمایز کرده است، هزاران شاعری که  که با همان مواد اولیه‌ای که در اختیار حافظ بود (فرهنگ تصوف، علوم زمان، منابع دینی، میراث ایران پیش از  اسلام، خیال انگیزی‌ای طبیعت و ....)  و با همان قالب‌ها و ابزارهای شعری (غزل و رباعی و قصیده و ...) شعر گفته‌اند و دیوان‌های فراوانی آفریده و برجای گذاشته‌اند.

هر نویسنده و حافظ شناسی که کوشیده است از "ویژگی‌های اصلی شعر حافظ" یا "علت اقبال ایرانیان به شعر حافظ" یا "ارزش‌ها و باورهای بنیادین حافظ" سخن بگوید، در واقع در جهت شناخت و پرده‌گشایی از "روح دیوان حافظ" گام برداشته است. این نویسندگان و حافظ شناسان معمولاً بر تفسیر و تشریح معنای "عشق" و "رندی" در شعر حافظ متمرکز شده‌اند. به راستی هم اگر انسانِ طراز قرآن، "عابد مجاهد" و انسانِ طراز مثنوی، "عارف عاشق"، و انسانِ طراز کیمیای سعادت، "صوفی زاهد" است، انسانِ طراز دیوان حافظ هم جز "رند نظرباز عاشق" نیست:

عاشق و رند و نظربازم و می‌گویم فاش                                      تا بدانی که به چندین هنر آراسته‌ام

توجه باید داشت که معنای "رند" در شعر حافظ با معنای این واژه در قبل و بعد از او تفاوت‌هایی بنیادین دارد. رند در پیش از حافظ هرگز به معنای مثبتی به کار نمی‌رفت، "رنود" واژه‌ای بود که در پی "اوباش" می‌آمد و رندها همان‌هایی بودند که زر می‌ستاندند که "حسنک" و "حلاج" را در مسیر قربان‌گاه با سنگ و کلوخ و دشنام بدرقه کنند. بعد از حافظ هم رند دوباره به معنای زیرک نابکار به کار رفت و امروز کسی از واژه‌ی "مرد رند" بویی از تحسین و تمجید نمی‌شنود. تنها در اشعار حافظ است که رندی یک فضیلت و هنر به شمار آمده است و رند نه بر ضعیفان و همتایان بلکه بر غالب‌ها و قالب‌های عینی و ذهنی می‌شورد و تسخر می‌زند و سر به دنیی و عقبی فرو نمی‌آورد:

سرم به دنیی و عقبی فرو نمی‌آید                                     تبارک الله از این فتنه‌ها که در سر ماست

یکی از ویژگی‌های این "روح رندانه" در اشعار حافظ، شوخی با فرهنگ تصوف و ارزش‌ها و نمادهای صوفیانه است.

حافظ به فرهنگ و اندیشه‌ی تصوف بسیار آشنا بود. این عجیب نیست. حافظ از دانش آموختگان مدارس دینی زمانه‌ی خود بود و فرهنگ و قرائت غالب دینی نزد اهل سنت در آن روزگار –که حافظ هم در همین فضا دم می‌زد – دین صوفیانه بود. این غلبه تقریباً در سرتاسر ایران آن روزگار رواجی تام داشت و تا قرن‌ها بعد هم ادامه پیدا کرد (چنان که در قرن نهم هم جامی که مقامی بالا در سلسله‌ی نقشبندیه دارد، در عین حال، شیخ الاسلام دریار سلطان حسین بایقرا و دست راست امیرعلیشیر نوایی است). حتی صفویه هم در ابتدا بر مرکب فرهنگ تصوف سوار شدند و در هیات "مرشد کامل" سریر قدرت را تصرف کردند اما به از چندی، به آن پشت پا زدند و چون در را به روی تشیع فقیهانه بازگشودند، تصوف ، خونین و خاک آلود، از پنجره به بیرون افکنده شد. این البته حکایتی دیگر است که مجال شرحش در اینجا نیست....

برگردیم به حافظ. حافظ در زمانه‌ای می‌زیست که فرهنگ دینی غالب زمانه سخت با تصوف و میراث صوفیه عجین و آمیخته بود. حافظ هم معارف و اندیشه‌های صوفیان را به خوبی اندوخته و آموخته بود و بر آن تسلطی وافی و وافر داشت. این از اشعار او پیداست.

اما "رندی" حافظ در این‌جاست که او هیچ‌گاه آموزه‌های عبوس و آمرانه‌ی تصوف را "جدی" نمی‌گیرد و در عین آن که از عناصر زیباشناختی عرفان متصوفه بهره می‌جوید و در زیبایی سازی و زیبایی شناسی شعر خود از آن بسیار و به جا استفاده می‌کند، اما همواره نوعی "طنز" و "ناباوری توام با ریشخند" چاشنی این بازگویی‌ها و بازسازی‌های او است.

بگذارید مثالی را به شرح عرضه کنم:

مفهوم "پیر" یکی از مفاهیم کلیدی و بنیادی فرهنگ تصوف است. دست ارادت و تعلم به مرشد یا پیر خانقاه دادن، جزئی ضروری و اساسی و جدایی ناپذیر از سلوک صوفیانه و فرهنگ حاکم بر تصوف است. چنان که فرقه‌های متصوفه را با نام "سلسله" می‌شناسند و این نیست جز توالی مریدان و مرادان تا برسد به بزرگی که ادعا می‌شود که سرسلسله‌ی مشایخ آن فرقه بوده است. حتی اگر کسی بدون پیر حاضر به جایی می‌رسید، می‌گفتند که او از نوادری‌ست که پیری غائبانه از او دستگیری کرده است هر چند که البته "حاضران از غائبان بی شک به‌اند."

حافظ هم بارها به این آموزه‌ی تصوف اشاره کرده است:

قطع این مرحله بی همرهی خضر مکن                                ظلمات است بترس از خطر گمراهی

یا:

نصیحت گوش کن جانا که از جان دوست‌تر دارند                        جوانان سعادتمند، پند پیر دانا را

اما نکته این‌جاست که: نه تنها در احوال و آثار حافظ شیرازی ردپای هیچ پیر و مرشد واقعی از میان اهل زهد و خرقه پیدا نیست که نیست، بلکه حافظ هر جا به پیر و مرشد خود اشاره می‌کند دقیقاً از عناصری بهره می‌جوید که مورد نفرت و طرد و توبیخ متصوفه و پیران و مرشدان رسمی آن روزگار بوده‌اند. یعنی می و مطرب و چنگ و چغانه. و کسانی را در جایگاه پیری و مرشدی قرار می‌دهد که در فرهنگ آن روزگار دقیقاً نقطه‌ی مقابل و متضاد پیران زاهد و مرشدان پاکدامن بوده‌اند، یعنی" پیر مغان" و "پیر خرابات" و جایی را برای ایشان در نظر می‌گیرد که پای هیچ صوفی سربه‌راهی به آن نمی‌رسید (چه برسد به پیران معتبر و منزه) مانند خرابات و دیر مغان. این تضادها در فرهنگ زمانه بسیار عجیب و معنا دار و ظنز آلود بوده‌اند هرچند که ممکن است از فرط تکرار و آمیخته شدن با فرهنگ رایج و هزاران بار تفسیر و ماست مالی تفسیری" شدن که "نه خیر، انشاالله گربه است!"  و در عین حال دور شدن ما از فرهنگ زاهدانه‌ی خانقاهی، امروزه آن عجیب بودن و طنزآمیز بودن خود را به رخ ما نکشند.

به این نمونه‌ها نگاه کنید:

نمونه‌ی یکم:

به می سجاده رنگین کن، گرت پیر مغان گوید                  که سالک بی خبر نبود ز راه و رسم منزل‌ها

که آدمی را بی اختیار به یاد این بیت طنزآلود حافظ می‌اندازد که:

ای دل طریق رندی از محتسب بیاموز                           مست است و در حق او کس این گمان ندارد!

شعر رندانه را ببینید. محتسب و مستی؟!! او که تازیانه به دست سر در پی مستان دارد و کارش زجر و آزار مستان و می نوشان است. اما حافظ می‌گوید که او معلم و مربی مستی است! البته طنز حافظی می‌گوید که محتسب مست است اما مستی او از چیزی بسی بدتر و گناه‌آلودتر از می  انگوری است. "مست ریاست محتسب". محتسب مست ریا و قدرت و شهوت آزار خلق است!  پس برای آزادگانی چون حافظ پناهی جز درگه پیر مغان نمی‌ماند:

چو پیر سالک عشقت به می حواله کند                                   بنوش و منتظر رحمت خدا می‌باش!

نمونه‌‌ی دوم:

پیر گلرنگ من اندر حق ازرق پوشان                                          رخصت خبث نداد ارنه حکایت‌ها بود

در تعبیر "پیر گلرنگ"  یک دنیا طنز و تضاد نهفته است. زیرا گلرنگ صفت شراب است و گویی حافظ به صوفیان زمانه می‌گوید که: آن فضیلت‌های اخلاقی که شما در ارادت و تبعیت از پیر خانقاه می‌جویید و نمی‌یابید و بلکه خبیث تر و دشمن خوتر و کینه ورزتر می‌شوید، من از شراب یافته ام که یک جرعه می‌خورد و هزار علت می‌برد. پس پیر من همین باده‌ی گلرنگ است! در روزگار غلبه‌ی مشایخ خانقاهی، طنزی از این شجاعانه‌تر و گزنده‌تر در تصور نمی‌توان آورد: "کس چو حافظ نکشید از رخ اندیشه نقاب"! و از همین روست که در جایی دیگر می‌سراید:

از آستان پیر مغان سر چرا کشیم                                  دولت در این سرا و گشایش در این در است

نیاز به توضیح نیست که پیر مغان اشاره به مغ ها (زرتشتیان)ی است که در سرای خود شراب می‌ساختند و میخانه برپا می داشتند. این کاسبی‌ای بود که در آن روزگار برای مغان و ترسایان مجاز بود و همینان بودند که خرابات ها را بر پا می‌داشتند و در آن بساط فسق و فجور بود که مغبچه‌ها یا ترسابچه‌ها نیز خدمت می‌کردند و در عمل و در واقع محل حشر و نشر رنود نیز بود و بسی ناروایی ها و ناگواری‌های اخلاقی هم در آن‌ها رخ می‌داد که کم و بیش در جاهای مختلف شرح داده شده است. مغبچگان و ترسایان در شعر حافظ نیز جلوه‌ای تمام دارند:

گر چنین جلوه کند مغبچه‌ی باده فروش                                          خاکروب در میخانه کنم مژگان را

یا:

این حدیثم چه خوش آمد که سحرگه می‌گفت                           بر در میکده‌ای با دف و نی  ترسایی

گر مسلمانی از این است که حافظ دارد                                     وای اگر از پی امروز بود فردایی!

نمونه‌ی سوم:

پیر ما گفت خطا بر قلم صنع نرفت                                            آفرین بر نظر پاک خطاپوشش باد

یک دنیا طنز که در این بیت نهفته است بر کسی پوشیده  نیست. بیهوده سخن به این درازی نشده است که این همه بر سر معنای این بیت جدال رفته و قلم‌ها فرسوده شده است، اما خیراندیشانی که قصد ریختن آب توبه و صلاح بر شعر حافظ داشته‌اند بالاخره نتوانسته اند این لکه را چنان که باب دل پیرخانقاه باشد، از دامان حافظ بشویند و پاک کنند!

نمونه‌ی چهارم:

پیر دردی کش ما گرچه ندارد زر و زور                               خوش عطابخش و خطا پوش خدایی دارد

تضاد "پیرحافظ" با "چیرخانقاه" را در این بیت به عریانی تمام دیدن می‌توان: پیر حافظ "دردی کش" است. دردی کشان شراب‌خوارانی بودند که از فرط فقر قادر به تهیه‌ی شراب صافی نبودند، از همین رو درد شراب را که عمولاً بعد از صاف کردن شراب دور می‌ریختند، می‌خوردند و می‌نوشیدند تا عطش میخواری خود را فرونشانند. دردی کشان فقیرترین و فرودست ترین طبقه‌ از اهالی میخانه و خرابات بودند. ایشان کجا و پیران خانقاه کجا که بسیار زاهدنما و محترم بودند و آن‌قدر عشریه و فتوح دریاف می‌کردند که ثروت و قدرتشان گاه از سلطان بیشتر می‌شد. پیر دردی کشی که زر و زور ندارد کجا و پیر رسمی و رایج و معروف زمانه کجا که کالای تزویر می‌فروخت و از بهای آن زر و زور فراوان می‌اندوخت. و خدایی سخت گیر و وحشت افزا به مریدان و مردمان معرفی می‌کرد. پیر حافظ اما همان نقطه‌ی مقابل و متضاد پیر صوفیانه است: دردی کش بی زر و زوری که خدایی عطابخش و "خطاپوش" دارد.

نمونه‌ی پنجم:

چنگ خمیده قامت می‌خواندت به عشرت                                   بشنو که پند پیران هیچت زیان ندارد

این‌جا دیگر تضاد طنزآمیر حافظانه در نهایت وضوح است. چرا که به جای پیرِ نصیحت گویِ عارف و زاده و عابد، حافظ اسباب طرب و عشرت را به خاطر قامت منحنی، پیر خود گرفته و پند او را گوش می‌کند. این پیر طنز  آمیز در سراسر دیوان حافظ به پندگویی و ارشاد مشغول است:

دانی که چند و عود چه تقریر می‌کنند؟                                      پنهان خورید باده که تعزیر می‌کنند

و حافظ برآن است که این پیر می‌تواند دل از مریدان و مشتریان پیرخانقاه برباید:

تا همه خلوتیان جام صبوحی گیرند                                          چنگ صبحی به در پیر مناجات بریم

چنان که با حافظ چنین کرده است:

می ده که سر به گوش من آورد چنگ و گفت                          خوش بگذران و بشنو از این پیر منحنی

نمونه‌ی ششم:

من این دلق مرقع را بخواهم سوختن روزی                      که پیر می فروشنانش به جامی برنمی‌گیرد

اصلی‌ترین نماد زهد خانقاهی که بزرگترین هدیه و نشان تایید پیر و مرشد است یعنی "خرقه" چنان خوارداشته می‌شود که جز لایق سوختن نمی‌نماید زیرا "پیر می‌فروشان" آن را به عنوان گرو برای دریافت یک ساغر هم قبول نمی‌کند.

من این مرقع رنگین چو گل بخواهم سوخت                              که پیر باده فروشش به جرعه‌ای نخرید

 پس این خرقه به چه کار می‌آید؟ حافظ در جایی دیگر خدمتی جالب را برای خرقه‌ی مرقع خویش برشمرده است:

در آستین مرقع پیاله پنهان کن                                     که همچو چشم صراحی زمانه خونریز است!

نمونه‌ی هفتم:

پیرمیخانه چه خوش گفت به دردی کش خویش                       که مگو حال دل سوخته با خامی چند

یعنی البته به پیری برگزدن پیرمیخانه و رهایی از بندگی پیرخانقاه، مرتبه‌ای از "پختگی" می‌خواهد که از خامان انتظار نمی‌توان داشت!

نمونه‌ی هشتم:

گفتم شراب و خرقه نه آیین مذهب است                              گفت این عمل به مذهب پیر مغان کنند

به نظر می‌رسد که پیرمغان خود آیین و مذهبی دارد که به جای قدرت جویی و خرده گرفتن بر خلق، پایبند و مروج ارزش‌های اصیل اخلاقی است. مذهبی که در آن به جای باده نوشی،  از "پیمان شکنی"  نهی می‌کنند:

پیر پیمانه کش من که روانش خوش باد                                گفت پرهیز کن از صحبت پیمان شکنان

و عیب پوشی را ترویج می‌کنند:

به پیر میکده گفتم که چیست راه نجات؟                            بخواست جام می و گفت: "عیب پوشیدن"

کوته سخن این که حافظ سر در پی "خیر"، "حقیقت" و "زیبایی دارد" اما این همه را در مکتب و مدرس رسمی زمانه‌ی خود نمی‌یابد. از همین رو این همه را در جایی دیگر جستجو می‌کند. جستجویی که در قالب طنزی شیرین و هنرمندانه بیان می شود چنان که در تاریخ فرهنگ و اندیشه و ادبیات ما با نام حافظ گره می‌خورد و باقی می ماند:

سر ز حسرت به در میکده‌ها برکردم                                  چون شناسای تو در صومعه یک پیر نبود



تاريخ : 19 اسفند 1391برچسب:, | 9:39 | نویسنده : admin

دوستی دارم که گاهی فکر می‌کنم "آدم" نیست. یعنی آن‌قدر خودخواهی در او کم است و آن‌قدر هیچ امتیازی را حتی وقتی که کاملاً حقش است، برای خودش نمی‌خواهد که من در عالم خیال شک می‌کنم که شاید او آدم نیست، بلکه فرشته است.

این دوست من ذوق هنری هم دارد. مثلاً یک بار از یک خطاط خواست که یک تابلوی خط-نقاشی برایش درست کند و روی تابلو با خط خوش نستعلیق، این گفته‌ی سعدی را بنویسد که :"آن چه نپاید، دلبستگی را نشاید."

بعد هم، با هزینه‌ی خودش از این تابلو پوستر درست کرد و پوسترها را تکثیر کرد. یکی را هم به من داد. من اما آن را به دیوار اتاقم نزدم. یعنی اول زدم اما بعد رویش را با جدول ها و برنامه هایم پوشاندم و بالاخره هم از دیوار اتاقم برداشتم.

پریروز می‌گفت که می‌خواهد خودکارهایی درست کند که همین جمله رویشان نوشته شده باشد و این خودکارها را بین آدم‌ها پخش کند. من درآمدم که: "من این جمله را دوست ندارم."

لیوان چایش را روی میز گذاشت و نگاهم کرد و پرسید: "چرا؟"

گفتم که "آخر این جمله غیرانسانی است."

تعجب کرد. من از لیوان خودم جرعه‌ای چای نوشیدم و ادامه دادم که: "اتفاقاً همین چیزهایی که نمی‌پایند شایسته‌ی دلبستگی‌اند. آخر خود ما هم پایا نیستیم. ما هم نمی‌پاییم و فنا می‌شویم. پس شایسته است که "ما"ی فانی و ناپایا دل فانی و ناپایای خودمان را ببندیم به همین خوب ها و زیباهایی که این‌ها هم فانی و میرا و ناپایدارند." و با خودم فکر کردم که: این شرط انسان بودن است.

حرفم را قبول نکرد و قرار شد که "بعداً بحث کنیم".

اما من هنوز سر حرفم هستم! انسانِ فانی و میرا در این عمر کوتاه خود دل می‌بندد و چشم امید می‌دوزد. البته گاهی هم دلشکسته و ناامید می‌شود. رنج و لذت را تحمل می‌کند. شادی و غم را تجربه می‌کند. گاه در عشق می‌سوزد و می‌رقصد و گاه در فراق می‌گرید و می‌نالد. آدمی این است: موجودی ضعیف و آسیب پذیر که از فانی بودن خود آگاه است و این آگاهی به وجود و زندگی او رنگ و حالتی دیگرگونه بخشیده است. از همین رو است که هم با دیگر جانداران حسمند در غم و شادی و رنج و لذت شریک است و هم این غم و شادی و رنج و لذت او رنگی و عمقی و عالمی دیگرگونه دارد....

انسان بودن انسان به همین است. به همین دل بستن ها و دل شکستن ها. به همین اشک ها و لبخندها. به همین رقصیدن های عاشقانه در زیر نور ماهتاب و پرسه زدن‌های نومیدانه در تاریک ترین و ابرآلود ترین شب ها. به همین لذت بردن از بوی نان تازه، جرعه‌ای آب زلال و رنج بردن ها از تازیانه‌ی بیداد یا نومیدی شکست یا تلخی دشوار و تحمل ناپذیر تنهایی.

آن‌هایی که خواسته‌اند از این گردونه‌ی "کارما" رها شوند و راهی به "نیروانا"ی خیالی خویش بیابند، در بیشتر اوقات نه خود انسان تر شده‌اند و نه جامعه را انسانی تر کرده‌اند. حاصلِ زهد گران که "شاهد و ساقی نمی‌خرند" جز دوزخ غرور و خشم و خشونت و تلخی و تعصب نبوده است....

سعدی هزار جور حرف زده است. حافظ اما در نهایت پیامش جر این نبوده است که:

" زاهد پشیمان را ذوق باده خواهد کشت                                       عاقلا مکن کاری کآورد پشیمانی"

و البته حدیث "عیش نهان" مدعیان دل کندن از دنیا خود حکایتی دیگر است:

محتسب نمی‌داند این قدر که صوفی را                                  جنس خانگی باشد همچو لعل رمانی!"

****

پنج‌شنبه شب گفتیم برویم تآتر ببینیم. چندتای اول مثل "نویسنده مرده است" و نمایش عروسکی "حافظ" جای خالی برای تماشاچیِ لحظه‌ی آخری مثل ما نداشتند. گفتم ببینم در سالن اصلی تآتر شهر چه خبر است. دیدم نمایشی اجرا می‌شود نامش "ترن". چیزی درباره‌اش نخوانده بودم. با خودم اما گفتم که اگر نمایشی در بهترین سالن تآتر کشور اجرا می‌شود، خوب چیزی باید باشد. سخت اشتباه کرده بودم و شرمنده‌ی همراهانم شدم. این سزای کسی است که یادش می‌رود که اختیارسالن‌های تآتر – حتی سالن زیبا و دوست داشتنی و مظلومی چون تآتر شهر  – در دست مدیران فعلی وزارت ارشاد است!!!

برای آن که از تلخیِ شب کم کنم، پیشنهاد کردم که به جایی برویم که برنامه‌اش دست وزیر ارشاد نیست. همان نزدیکی‌ها رفتیم به رستوران کشتی سندباد. این بار از پیشنهادم خوشحال شدم. اگرچه جای خوبی به ما نرسید اما شب خوبی را گذراندیم. دست "افشین" درد نکند!

زندگی ساده‌ی من در روزها، جز این که گفتم هیچ ماجرایی نداشت.



صفحه قبل 1 2 3 4 5 ... 24 صفحه بعد